۱۴۰۱ شهریور ۲۰, یکشنبه

 یکی از غم انگیز ترین  و تراژیک ترین اتفاقات این دنیا اینه که باید بپذیری یکی هست که همیشه تو دنیای تو هست ولی توی زندگی تو نیست.

۱۴۰۰ آبان ۲۹, شنبه

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گِلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر

چیز از آنسوی یقین، شاید کمی هم کیش تر

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود

دیگر فقط تصویر من در مردمک های تو بود

من عاشق چشمت شدم

۱۴۰۰ آبان ۱, شنبه

آمدم تا بغلت گیرم و در بر بکشم جام سر مستی دیدار تورا سر بکشم 

نفسم بند و دلم قند و نگاهم گله مند که نیایی و من از بام دلت پر بکشم


یار من بودی و هستی و بمانی جانا غیر تو دست و دل از هستی و باور بکشم
تو هوایت چه غمی بر دل من زد که هنوز دوست دارم به هوایت غم دیگر بکشم 


از جهانت خسته ام خواهش دوزخ دارم من از این جبر بهشتی شدنم بیزارم 
تو خدایی و مرا خوار نمیخواهی نه پس بگو از چه سبب این همه من بیمارم

مردم شهر من از عشق نبردند بویی حاصلش این که شبیه خود تو بی عارم

کودکی های من از ترس تو پی در پی بود عابدی گفت سر از سجده تو بردارم 

سر به سوی تو بلند کردم و خود را دیدم نه بهشتی نه جهنم که خودت را دارم

مطلع شعر من از لطف تو غافل بود و اینک از عشق تو و تازه شدن سرشارم

بعد از این کعبه ی من خانه ی سنگی تو نیست تو خدای منی و خانه ی تو پندارم

 

۱۳۹۸ شهریور ۱۷, یکشنبه

ای کاش

ای کاش نگاه تو نگاه گذری بود

غیر از تو مرا کاش کار دگری بود

بی طاقت و دل مرده و باران به چشمم

ای کاش که این بی خبری خوش خبری بود

۱۳۹۷ مرداد ۴, پنجشنبه


کفر نامه


بنام خدایی که خلقت از اوست
چه زشت و چه زیبا همه دست اوست
چه نیک و چه بد میوه ی باغ اوست
سپید و سیه در جهان کار اوست
اگر جنگ و گر صلح و آرامش است
همه بازی کار پیدایش است
که شیطان که گر پشت گوش شماست
نترسید که او هم ز خلق خداست
همه قتل و غارت به فرمان اوست
ز تورات و انجیل و قرآن اوست
گهی سیل و طوفان و آتش فشان
گهی زلزله بر زمین و زمان
به هر جا و هر گوشه ادم کشی
چرا آفریدی اگر میکشی؟
بنام خدایی که دین آفرید
که از بطن آن کینه آید پدید
که مرگ است و جنگ حاصل دین تو
جهان پر ز خون شد ز آئین تو
یکی شد رسول و نماینده ات
بنام تو ویران بکرد خانه ات
اگر میکشم یا که زندان کنم
به من جبرئیل گفته است آن کنم
و هر که نیاید به آئین من
نگردد کنون برده دین من
خدایم بگیرد چنان حال او
که دنیا بگرید به احوال او
به نام خدایی که ابزار ماست
فروشنده ی دین به بازار ماست
تفو بر تو ای زاهد دین فروش
برو جای دیگر تو آئین فروش
بنام خدایی که گاهی نبود
کنار فقیر و یتیمان نبود
نه در کعبه بود و نه در میکده
نه در آتش گرم آتشکده
نه در پای اعدام آزادگان
نه در کنج سلول زندانیان
به هنگام مرگ هزاران جوان
کجا بودی ای خالق بندگان؟
در ان شب که قوم مغول چیره شد
زمانه به چنگال شب تیره شد
چو اسکندر آتش بزد شهر جم
و یا تیغ تیمور جهان زد به هم
در آن شب که حلاج سر دار شد
به بغداد چو بابک گرفتار شد
چرا روز کشتار قوم یهود
خدا بهر یاری بدانجا نبود؟
چرا خالق گیتی درمانده بود؟
چرا غافل از ناله ی بنده بود؟
بنام خدا نه بنام جنون
جهان پر شد از درد از اشک و خون
چو دیوانگان بر سر هم زنیم
به دندان قهر یکدیگر بر دریم
برای رسیدن به سیم و به زر
زنیم با تبر ریشه یکدگر
بنام خدایی که شاید نبود
و شاید که او خلق اندیشه بود
بنام خدایی که در جان ماست
همیشه نهفته به وجدان ماست
خدایی که در قلب ما و شماست
نه در سلطه ی شیخ زاهد نماست
خداوند فردوسی شهسوار
که گفتا چنین بر جهان یادگار
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد

۱۳۹۵ مرداد ۳۱, یکشنبه

می شود که بشود؟

کی باشد و کی؟ چنگ باشد و نی
من باشم و وی, وی باشد و می

شبی باشد که نور ماهتاب باشد به گلشن
می ناب باشد و تنها فقط او باشد و من

من و او دست به گردن تا سحرگاه
به هر سو شر شر آب باشد و گلهای سوسن

در آن شب من بر و دوش و لب نوشش ببوسم
گهی روی و گهی موی و بناگوشش ببوسم

چو چشمش همره ام نهد صد راز گوید
گهی چشم و گهی لبهای خاموشش ببوسم

۱۳۹۴ آذر ۱۶, دوشنبه

شد آنچه نباید می شد...

یارب مرا یاری بده تا خوب آزارش کنم
هجرش دهم، زجرش دهم ،خوارش کنم ،زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دل نشین
صد شعله در جانش زنم،صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ،از غصه بیمارش کنم
بذری به پایش افکنم ،گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر،کالای بازارش کنم
گوید بیفزا مهر خود،گویم بکاهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای،چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من فارغ شد از سودای من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم
گیسوی خود افشان کنم،جادوی خود گریان کنم
با گونه گون سوگندها،بار دگر یارش کنم
چون یار شد، بار دگر کوشم به آزاری دگر
تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش کنم

خدایا! تو و اینهمه نعمت؟!!

خدایا! تو و اینهمه نعمت؟!!